... هُـــدِس ...



بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرابه‌ی غمزده را ترک کن. بس است، می‌دانم که دیگر طاقتت طاق است؛ می‌دانم که دیگر به جان آمده ای؛ می‌دانم که زمین بر دوش‌های شکننده و نازکت سنگینی می‌کند؛ می‌دانم ک این کوه‌های بلند سنگین بر سینه‌ی لطیف و مجروحت افتاده اند و راه نفس را بر تو سد کرده‌اند؛ می‌دانم که در زیر سقف کوتاه این آسمان رنجوری؛ بر روی این توده‌ی خاک افسرده ای؛
در سایه پژمرده ای .
پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من نمان.

                                                                               | علی شریعتی |


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها